شرلی و داستانهای دیگر
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
در داستان «روزی مثل بقیة روزها» میخوانیم: رانندة اتوبوس خط پنج، «آقای صداقت» مثل همیشه در صبح دلانگیز بهاری از انتهای خیابان کمکم آمد، لحظاتی بر شانة برآمدة خیابان ماند و به چشمانداز زیبا و وهمانگیز فرودست مقابلش خیره شد. بعد از یک تنفس لذتبخش، اتوبوس را در شانة خمیدة خیابان رها کرد تا یکسره تا ایستگاه برود، هنگام گذر از شیب سرسرهمانند آن برای آشنایان قدیمیاش دست تکان داد و یا تک بوقی زد، او خیال میکرد تمام زندگی یعنی همین و هیچچیز کم ندارد و با آخرین سرعت در وسط چهارراه بنفشه، چهار سرنشین شاد ادارة آمار که برای اولینبار به تفاهم همگانی رسیده بودند زیر میگیرد و از روی کمر پسر بیست و دوساله که با یک میخک سفید، محو دختر همسایه، بود میگذرد و مشتی مخلوط آهن و گوشت و استخوان سرخرنگ سطح خیابان را میپوشاند. در حالی که هرکدام از آنها روزی را مثل بقیة روزها آغاز کرده بودند. در این مجموعه داستانهای دیگری به نامهای شرلی، شکلات، فتاح، سیاه بمبک، داوودیها، نفرین، سفر، ارتفاع، حضور و... به چاپ رسیده است.