تاوان و قصههای دیگر
داستانهای روسی - قرن 19م.
پیرزنی وارد خانه شد، سخن زن را قطع کرد و گفت: هنوز هم نمیدانیم که آیا او انسان بود یا فرشتههای که خدا فرستاده بود. به همه محبت میکرد، برای همه دل میسوزاند. رفت و نمیدانیم برای چه کسی دعا کنیم. یادم میآید که منتظر مرگ بودم، اما دیدم که مردی وارد شد؛ ساده احوال بود، سرش مو نداشت و آب میخواست. منِ گناهکار فکر کردم دزد است.