مثل یک زن
داستانهای فارسی - قرن 14
تا آن طرف خیابان برسیم و وارد طباخی بشویم، روی ابرها سیر میکنم، شدهام مثل عروسکی بیاختیار در دستهایش. خیابانها، جوب ها، آدمها و دودها پیش چشمم رنگی میشوند، انگار که جعبه آبرنگ نرگس را پاشیده باشند به شهر. حالم شبیه آدم کوررنگی بود که برای اولین بار، رنگها را کشف میکند. فقط خدا میداند زیر پوسته نازک و نمناکم، چه جوش و خروشی است.