عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک، یا، از این قطار خون میچکه قربان!
داستانهای فارسی - قرن 14
داستان حاضر از نوزده قسمت تشکیل شده است. ماجرا اینگونه آغاز میشود که "سرباز وظیفه مرتضی هدایت، اعزامی برج یک شصت و پنج، از تهران، روی پلههای راهآهن اندیمشک نشسته بود و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند. پاهایش را بغل کرده بود و چانهاش را گذاشته بود روی زانوهایش و خیره بود به آسفالت و تاریکی درختها و سبزی چمن که سیاه بود. از دور و نزدیک صدای مرگبار و تکتیر هوایی میآمد". بدین سان، این داستان، حکایت دیگری است از جنگ و عواقبی که حتی پس از پایان دورهی سربازی مرتضی، در منطقهی جنگی گریبانگیر او شده است.