ماهمنیر
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
برای تخمینزدن هزینهی تعمیرات منزل مادرجان به سرداب رفتهبودم که دفترچه خاطرات مادرم، ماهمنیر را یافتم. او اینگونه نوشتهبود: آقاجان و خانمجان صاحب اولاد نمیشدند و من از سیدخانم(کلفت خانه) که صیغهی آقاجان شدهبود، به دنیا آمدم؛ ولی پس از مدتی دوا درمون آنها توانستند صاحب پسری بشوند و دیگر من و سیدخانم را تحویلنمیگرفتند. یک روز مرا در خانه تنها گذاشتند. اینقدر جیغزدم که بیهوششدم و همین باعث مریضی من شد. «سالدات» بینامونشان که دم تیمچهی فرش فروشی پدرم کارمیکرد، از من خواستگاری کرد. او میدانست که من مریضم و نباید حاملهبشم ولی با من ازدواج کرد. پس از مدتی با اصرار زیاد خودم حاملهشدم. حالا روزهای سختی را سپری میکنم وامیدی به دیدن روی تو ندارم. داستان بالا، یکی از سه داستان کوتاه گردآوریشده در این کتاب، با نام ماهمنیر است.