تابستان، جای خالی، زمستان
داستانهای فارسی - قرن 14
«پری» در نگاه مبهوت پسر خیره میشود، اصلا تصور اینکه پسر بیهیچ حرفی خودش را به دار آویخته باشد، او را میترساند، پری شاهد صحنه است با خودش فکر میکند شاید پیش از این مرگ، او «ضیا» را با رفتارش و با بیرحمیهایش کشته است و حالا پری به مرور خاطراتی از گذشته میپردازد که او را در رؤیای ضیا غرق می کند و ...