میبخشم اما فراموش نمیکنم
داستانهای فارسی - قرن 14
اختیار پاهایم را دیگر نداشتم. از خستگی ذق ذق میکردند. ولی تا باشد از این خستگیها! برای گیلدا پا که هیچ، حاضرم جانم را هم بدهم. از لحظه لحظه خریدم لذت بردم. از صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم امروز روز داستان من و گیلداست. داخل فروشگاه از شدت ذوق و شوق نفسم بند اومده بود. با دیدن هر کدام از آن لباسهای دخترانه رنگارنگ، گیلدا را درش مجسم کردم. دلم میخواست برایش بمیرم تا او زودتر به دنیا بیاید. از بس در دل قربان صدقهاش رفتم دیگر واژه کم آوردم. کلید در حیاط را از جیبم در آوردم و به سختی با دست چپ که خریدهای گیلدا را نگه داشته بود، در را به سمت خود کشیدم تا راحتتر باز شود.