دلدرد هاپو
داستانهای کودکان و نوجوانان / داستانهای حیوانات
مادر با لبخند گفت: «صبح به خیر هاپو! وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن است». هاپو چشمهایش را باز کرد و گفت: «صبحانه نمیخورم مامان! دلم درد میکند». مادر گفت: «برای این که حالت خوب شود بهتر است استراحت کنی». هاپو نیز پذیرفت. اما چون حوصلهاش سرمیرفت با اجازۀ مادرش پازل درست کرد و عکسهای یکی از کتابهایش را دید. سپس شیر و بیسکوییت خورد. وقتی خواست دوباره استراحت کند از پنجره سروصدای دوستانش را شنید که مشغول بازی بودند. هاپو که دیگر دلش درد نمیکرد با اجازۀ مادرش برای بازی نزد دوستانش رفت. او به دوستانش گفت: «دلدر خیلی هم بد نیست، ولی خوب شدن خیلی بهتر است!» کتاب حاضر از مجموعۀ «هاپو و دوستانش» به چاپ رسیده است.