قصه گرگ گرسنه
گرگی برای شکار شنگول، منگول، و حبهی انگور به در خانهی آنها میرود، اما زمانی که بزغالهها او را میشناسند، نزد کفاش میرود تا برایش سمهایی مثل سم بزها بسازد. گرگ برای پرداخت دستمزد کفاش، مجبور میشود برای وی کار کند و بر اثر کار بسیار، پنجههایش به خودی خود به سم تبدیل میشود، اما این بار مشکل گرگ رنگ پوستش است. زمانی که رنگرز، او را میشوید تا رنگش کند، گرگ درمییابد رنگ پوستش از ابتدا سفید بوده است. بار دیگر بزغالهها از دندانهای تیز گرگ ایراد میگیرند و متوجه میشوند که این حیوان، مادرشان نیست. گرگ به کارگاه "پسته خندانکنی" میرود و در عرض چند روز، دندانهایش به شکل دندان بزها درمیآید. او، درست زمانی به خانهی بزغالهها میرسد که آنها مورد هجوم یک بز بزرگ قرار گرفته و راه فراری ندارند. بزغالهها که گرگ را با مادر خویش اشتباه گرفتهاند، به دامان او پناه برده و در همین هنگام، همراه با دشمن همیشگی خویش درمییابند که ضربان قلب گرگ، طنین مطمئن قلب یک مادر را یافته است. کتاب حاضر مشتمل بر چهار نمایشنامه با عنوان قصهی گرگ گرسنه؛ سفرهای بادبادک؛ توکا و قفس؛ و ضایعات جنگی است.