خرسی که دیگر خرس نبود
خرسی که در زمستان، در غاری به خواب زمستانی فرو رفته بود در بهار بیدار میشود، خود را وسط یک کارخانة بزرگ پرسروصدا مییابد. سرکارگر، رئیس، معاون سوم، معاون دوم، معاون اول و خود مدیرکل به خرس میگویند که تو یک آدم احمق هستی که پالتوی خز پوشیدهای و باید مویت را اصلاح کنی. آنها به او میگویند که اگر تو خرس بودی، در جای دیگری غیر از کارخانه به سر میبردی و خرس بارها میگوید که من کارگر نیستم و یک خرس هستم. تا این که خرس را به باغوحش و سیرک میبرند و از خرسهای دیگر میپرسند و همگی آنها میگویند تو خرس نیستی و گرنه جایت باید در سیرک و یا باغوحش بود. بدینترتیب آنها خرس را مجبور میکنند که به همراه تعداد زیادی از آدمها، روی یک دستگاه بزرگ در کارخانه کار کند و ماهها و ماهها میگذرد. ماجراهایی برای او پیش میآید که در این کتاب آمده است.