کوچولوی ناشناس
بعد از چند روز بارندگی در آن روز آفتابی، یک چیزی شبیه تخم پرنده در رودخانهای افتاده بود که از جنگل بزرگ میگذشت. تخم به چوب ماهیگیری «خرسی» گیر کرد. خرسی آن را به «فیلی» نشان داد. کمی بعد خانم سوسمار تازه وارد، که به زبان رودخانهای حرف میزد، از راه رسید و با آنها حرف زد، اما خرسی و فیلی که زبان او را نمیفهمیدند به گمان این که خانم سوسمار قصد خوردن آنها را دارد ترسیدند و به سرعت از آنجا دور شدند. آنها که گمان میکردند تخم، متعلق به یک پرنده است به جستوجوی صاحب آن پرداختند، اما به نتیجهای نرسیدند تا این که سرانجام یک سوسمار کوچک از تخم بیرون آمد. بچه سوسمار به مادرش بازگردانده شد. طولی نکشید که خانم سوسمار به کمک خانم معلم، که به زبان رودخانهای آشنا بود، با همة حیوانات دوست شد و به این ترتیب از آن پس دیگر هیچکس از خانم سوسمار نترسید.