رنگ گل نسترن
داستانهای فارسی - قرن 14
«مها» بعد از فوت پدرش، به همراه مادر به خانة دایی «محمود» رفته بودند و با آنها زندگی میکردند. او با «منیر»، دختر دایی و دوستش «مژده» هر روز به مدرسه میرفتند. پسر غریبهای به نام «شهاب» همیشه هنگام برگشت آنها روی یک پله سر راهشان مینشست. مینو تصور میکرد که شهاب به دنبال اوست. اما بعد دریافت که او به خاطر مها آنجا مینشیند. مها بعد از گرفتن دیپلم کامپیوتر، در یک شرکت مشغول به کار شد و بعد از دو سال به خواستة آقای «شمس»، رییس کل، منشی او شد. با گذشت مدتی مها به «پدرام شمس» علاقهمند شد، اما بازهم گاهی شهاب را سر راه خود میدید. اتفاقاتی که پس از این برای او رخ میدهد، پیکرة داستان را تشکیل میدهد.