بیسه
داستانهای فارسی - قرن 14
وقتی درازو بیرون آمد، چشمهایش از شدت گریه، گل سرخ انداخته بود. شکسته شده و دور لبهایش چروک افتاده و خط پیشانیاش عمیق شده بود. یک روز از پشت غسالخانه به خزینه رفت. با شلوار خونین به آب پرید و چند دقیقه زیر آب ماند. میخواست که از آب بالا نیاید. اندیشه مرگ به جانش افتاده بود. برگشتن به خانه ناخدا برایش سخت بود به خانه خودش هم همین طور.