چوپان دروغگو
افسانههای عامه / داستانهای آموزنده / افسانههای عامه - ادبیات کودکان و نوجوانان
در روستا همة خانهها از بالا تا پایین به هم چسبیده بودند، جز خانة «آقا کوچیک»؛ خانهاش هم مثل خودش تنها بود. زیرا او خیلی دروغ میگفت. به همین دلیل دوست و همدمی جز گوسفندانش نداشت. یک روز که برای چراندن گوسفندانش به صحرا رفته بود، فکری به سرش زد و تصمیم گرفت به دروغ فریاد بزند و درخواست کمک کند تا مردم برای خلاص کردن او از دست گرگ به صحرا بیایند. اما وقتی مردم آمدند و دیدند که آقا کوچیک دروغ گفته خیلی ناراحت شدند، آقا کوچیک هم به آنها خندید. آقا کوچیک بار دیگر این کار را تکرار کرد. اما بار سوم به راستی گرگ به گلهاش حمله کرد، اما دیگر هیچکس به کمکش نیامد. گرگ همة گوسفندان را درید، همچنین شکم سگ وی را نیز درید و نزدیک بود تا خود آقا کوچیک را نیز بخورد، اما کدخدا به کمکش آمد. کودکان در این کتاب در قالب داستان میآموزند که راستگو باشند.