شکوفهی سیب
داستانهای فارسی - قرن 14
هیچ کس نمیدانست، حتی خودش هم مستقیم نگفت؛ اما من میدانستم که آن جعبه کوچک فقط برای من است. سیبهای درشتی که رویشان یک ترکهی پر از شکوفههای سیب گذاشته بود. یادش بود که من چه گلی را دوست دارم و آن را برایم آورده بود. آن شب تا صبح مست بودم. نمیدانم از شمیم گلها بود که عطرشان قویتر از خاطرات کودکیم شده بود یا کسی که آنها را آورد. هرچه بود، من هم به درد سمانه دچار شده بودم. هیچ وقت از دوست داشتن و علاقهاش نگفت؛ اما من فهمیدمش، مانند وقتیکه چشمانت بسته است؛ اما گذر نور را از پشت پلکهایت میبینی؛ دور میشود؛ کم میشود، اما تو میدانی که هست که تمام نمیشود.