با کافههای بی تو درگیرم
داستانهای فارسی - قرن 14
چوبان جدید ده، دو هفتهای با ترس و لرز گله را به چرا برده بود و حالا که کم کم داشت ترسش میریخت، ناگهان جسد را میان تپهها، لب رودخانه دیده بود. صبح زود، گرگ و میش هوا از دور متوجه اش شد. اول فکر کرده بود سنگی است که دیروز آن جا نبوده و لابد دیشب از بالای یکی از تپه ها غلتیده لب رودخانه. نزدیکتر که آمد، به ذهنش رسید مردی است که دراز کشیده و سرش را گذاشته لب رودخانه تا آب بخورد. نترسید. از آدمها نمیترسید. سگ که دوید سمت مرد و پاس کرد و مرد تکان نخورد، فکر کرد شاید مرده باشد. سرش را چرخاند سمت ده. آب دهانش را قورت داد. سکوت سنگینی همهجا را فرا گرفته بود...