پسر احمد چراخ
افسانههای عامه
در روزگاران قدیم، پدر و مادری با فرزندانشان در شهری دورافتاده زندگی میکردند. پدر به احمدچراخ معروف بود. فرزند آنها جوان درستکار و خوشقامتی بود و هر روز صبح با پدر برای نماز به مسجد میرفت. یک روز صبح، پدر پسر را برای رفتن به مسجد صدا زد و او با ناراحتی بیدار شد؛ به این علت که خواب عجیبی میدید و خوابش ناتمام مانده بود. شاهعباس که مثل همیشه، شبها در لباس گدایان در کوچههای شهر پرسه میزد و اوضاع مردم را بررسی میکرد، گفتوگوی پدر و پسر را شنید و فردا پسر را به قصر احضار کرد و گفت که اگر خوابت را نگویی، در دیگ جوشان سوزانده خواهی شد. پسر خواب را تعریف نکرد و تمام بدنش به جز سر و صورت در دیگ جوشان سوزانده شد. شاهعباس به طبیبان دستور داد، او را مداوا کنند. مداوا مدتی طول کشید. پسر احمدچراخ روزی کنار تختهسنگی در قصر نشسته بود. ناگهان تختهسنگ را کنار زد و راهپلههایی را دید که جای نامعلومی میرفت. او از پلهها پایین رفت و به اتاقی که مثل قصر بهشتی باشکوه بود رسید و دختر پادشاه را دید. دختر پادشاه از او خوشش آمد و گفت که باید با او ازدواج کند، اما موانع بسیاری وجود داشت. این کتاب برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» به نگارش درآمده است.