درهای همیشه باز
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - اردوگاههای اسیران / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - آزادگان - خاطرات
نزدیک غروب در حالت نیمه بیهوشی داشتم با خدا مناجات میکردم. گاهی امام هفتم را صدا میزدم. حال معنوی خوبی داشتم. در آن فضای نیمه تاریک بهداری اسارتگاه، ناگاه دو نور را کنار خودم دیدم. دو آقای نورانی بودند که به من اشاره میکردند و میگفتند: تو خوب و سالم هستی و همین که به طرف امیر بهمنی متوجه شدند، من از حال نیمه بیهوشی بیرون آمدم. فهمیدم که حالم خوب خوب شده است. روبرویم را نگاه کردم؛ اما امیر بهمنی دیگر روبروی من نبود و با تختش او را برده بودند. دیگر او را ندیدم. ولی شنیدم او همان موقع شهید شده است.