علاءالدین و پادشاه دزدها
افسانههای عامه
در روز جشن عروسی "علاءالدین" و "یاسمین"، دزدها وارد قصر میشوند تا از بین هدایای عروسی، جواهری را که حاوی یک غیبگوست، بربایند، اما با دخالت علاءالدین ناکام میمانند. علاءالدین که تازه متوجه غیبگو شده است از او دربارهی پدرش میپرسد و پی میبرد پدرش که تا حال گمان میکرده مرده، زنده است. او پدرش ـ قاسم ـ را یافته و درمییابد که پادشاه دزدان است، با این وجود پدرش را برای مراسم عروسی دعوت میکند. اما پدرش به قصد یافتن غیبگو و دانستن محل بزرگترین گنج دنیا ـ دست میداس (که به هرچیزی میخورد تبدیل به طلا میشود) ـ به قصر میآید و به دلیل دزدی در سیاهچال زندانی میشود. علاءالدین پدرش را از زندان آزاد میکند و پس از چندی به همراه او گنج را مییابد. اما زمانی که پدر میفهمد گنج واقعی، پسرش است، دست میداس را دور میاندازد. سرانجام جشن عروسی علاءالدین و یاسمین برگزار میشود. داستان مذکور به همراه تصاویری رنگی در کتاب حاضر به چاپ رسیده است.