سعادت روشن
داستانهای فارسی - قرن 14
در یکی از روستاهای ایران زمین، در کنار مردم خوب روستا زندگی را میگذراندیم. ما یک خانواده چهار نفره بودیم. یک خانواده دوست داشتنی و بی غل و غش. آن موقع من تنها سه سال داشتم و خواهرم ساحره، 10 سالش بود. پدرم زمین کشاورزی داشت و خرج زندگیمان از راه فروش محصولات تأمین میشد. مادرم هم به قول مردم روستا، قابله بود. اکثر بچههای روستا را مادرم به دنیا آورده بود. همه اهالی او را دوست داشته و به او احترام میگذاشتند. در مواقعی حتی اگر کسی از اهالی بیمار میشد، به دنبال مادرم میآمدند. مادرم هم با تجربهای که از داروهای گیاهی داشت، برایشان نسخه میپیچد.