پدربزرگ و راز صندوقچه
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14 / ایران - تاریخ - انقلاب اسلامی، 1357 - داستان
در خانه را که زدند از جا بلند نشد. چون بابابزرگ گفته بود وقتی خانه نیست در را روی کسی باز نکند. باز هم در زدند. صدیقه رفت توی حیاط تا بگوید بابابزرگ خانه نیست که دید دو مرد از لب دیوار توی حیاط پریدند. از ترس جیغ زد. یکیشان گفت خفه شو. دیگری پرسید چرا در را باز نکردی؟ بابابزرگت کجا رفته؟ زبان صدیقه بند آمده بود. مرد داد زد: کری یا لالی؟ مرد دیگر، گوشه و کنار حیاط را گشت و بعد به اتاق آمد. اساساً را به هم ریخت. کتابهای بابا را روی زمین پرت کرد. وسایل توی کمد را بیرون ریخت. دنبال چیزی میگشت. صدیقه از ترس گوشه اتاق کز کرده بود. مردی که داشت کتابها را پاره میکرد، توی چشمهای صدیقه زل زد.