راهی به سوی آتش، راهی به سوی نور
یک شب و یک روز از سفرم گذشت. از شهری دور شده بودم که در آتش آشوب و فتنه میسوخت و اینک با کولهباری از اندوه در کنارهی دشتی سوخته، گام میزنم. روزگاری است از نور دور افتادهام و اینک پشیمان از نافرمانی و رها کردن نور در این زمین خالی از امید به دنبال نسیم و دریا هستم. ناگهان منظرهای هولناک پیش چشمهایم پدیدار شد. علمهای واژگون، مشکهای دریده، چادرهای نیمسوخته و بدنهای بیسری که خونین برخاک افتاده بودند". دورتر از این تصویر، گروهگروه مردان ناتوان، زنان و کودکان بهمبستهی پای در زنجیر، پای بر زمین میکشیدند و میرفتند. پیشاپیش اسیران، سوارانی وحشی به هر سو اسب میتاختند. من شگفتزده و پریشان، به تماشای این منظرههای هولناک ایستاده بودم. پیش چشم، در افق دور، دریایی از آتش، شعله به آسمان داشت. در همسایگی آتش باغی بیانتها درخشانتر از سپیده با درختانی بلند، دیده میشد. گروهی فراوان از انسانهای دوزخی بر دروازهی آتش صف کشیده بودند. از یکی از آنها پرسیدم: "این چه حال است؟" در جواب گفت: "این که میبینی حاصل یک نافرمانی است. پیامبر در روز غدیر خم با ما سخن گفت و دستور خدا را برای ما خواند. و گفت که خداوند علی (ع) را جانشین من در میان شما قرار داده است. اما ما راه خدا را رها کردیم و با تاریکی همراه شدیم و به سوی آتش رفتیم و این که میبینی، از آن روز شد". اسیران نفرین شده، به سوی دوزخ رفتند. اما بر در آن باغ، امیرالمومنین (ع)، چشم به راه مردی بود که بیایند و با او از دروازههای آن باغ بیکران بگذرند. اما افسوس که به جز گروهی اندک، کسی با او همراه نشد. او به من نگاه کرد. لبخند مهربانش جانم را روشن کرد، و من سرشار از آرامش، همراه با کودکان قبیلهی نفرینشده به سوی نور پرواز کردیم. از تنهایی، تشنگی و آتش رها شدیم و همراه او به خدا رسیدیم.