اسکار و خانم رز
"اسکار" پسری ده ساله، که به بیماری سرطان دچار شده، دریافته است که به زودی دنیا را ترک خواهد کرد، او با راهنماییهای، مامی رز" یا "خانم رز"، که هر روز برای دیدنش به بیمارستان کودکان میآید، تصمیم به ارتباط با خدا و نوشتن نامههایی به او میگیرد. اسکار که تعریف دقیقی از خدا و چگونگی موجودیت وی ندارد، تنها به این دلیل که شنیده خدا آرزوها را برآورده کرده و در روح هر انسان وجود دارد، تمام احساسهای خوشآیند و دردناک خویش را از طریق این نامهها در دوازده روز پایانی زندگی خویش بیان میکند؛ با این امید که خدا آنها را خوانده و به وی پاسخ دهد. این نامهها در حقیقت شرح حال زندگی اوست در دوازده روز؛ دوازده روز شیرین و شاعرانه، پر از وقایع عجیب و تکاندهنده. به برکت این نامهها و ارتباط اسکار با خدا، او به آرامش عجیبی دست مییابد و در دوازدهمین روز هنگامی که پدر، مادر، و مامیرز نزد وی میآیند، در کنار بدن بیجان او کاغذی را میبینند که روی آن نوشته: "فقط خدا حق داره منو بیدار کنه".