یک بینهایت کوتاه
داستانهای فارسی - قرن 14
«شیفته»، دختر جوانی است که برای دیدن مادربزرگش به روستا میرود. در طول مسیر که با اتوبوس سفر میکند پیرمردی سوار اتوبوس میشود و در کنار شیفته مینشیند، ناگهان اتوبوس از روی یک دستانداز میگذرد و صورت پیرمرد به آرامی با صندلی جلویی برخورد میکند. شیفته ناخودآگاه بازمیگردد تا ببیند اتفاقی برای او افتاده است یا نه. پیرمرد صدایش را صاف میکند و همینطور که به جلو نگاه میکند میگوید: نگران نباش دخترم این اتفاق تقریبا از هر دو باری که این مسیر را میآیم یک مرتبه رخ میدهد. شیفته کنجکاو شده است که بداند او برای چه این مسیر را بارها آمده است و... .