تو را از همه بیشتر دوست دارم
«سمان» یک خرس قهوهای به نام پشمالو داشت و او را بسیار دوست میداشت. یک صبح سمان از خواب بیدار شد و پشمالو را پیدا نکرد. سمان تمام جاهای خانه را گشت، اما او را پیدا نکرد. او ناامید و غمگین شده بود و فکر میکرد که پشمالو برای همیشه از کنار او رفته است. سمان دستهای خود را بلند کرد و از خدا خواست که به او کمک کند تا پشمالویش را پیدا کند. خدا هم دعای او را قبول کرد و سمان دوباره پشمالو را پید کرد. این کتاب برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.