مادربزرگ
"جو واردن" دوازده ساله پدر و مادری ثروتمند و بیتوجه و مادربزرگی نفرتانگیز دارد که به طرز وحشتناکی بدجنس است. زمانی که جو، به دلیل سفر والدینش مجبور به زندگی با مادربزرگ میشود، حقایق وحشتناکی را درباره ی او کشف کرده و درمییابد که مادر بزرگ برایش نقشههای ناخوشایندی کشیده است. آنها با هم به جشن مادربزرگها میروند و جو اسیر دست مادربزرگهایی که قصد دارند با استفاده از آنزیمهای بدن وی و قربانی کردن او، جوانی خود را بازیابند، قادر به انجام هیچ کاری نیست. او به طرز معجزهآسایی نجات یافته و میگریزد. جو خوب میداند که کسی حرفهای او را دربارۀ مادربزرگ باور نخواهد کرد. اما سرانجام تصمیم خود را گرفته و با شجاعت بسیار، همۀ اتفاقات را برای والدینش بازگو میکند. پدر و مادر وی نخست حاضر به قبول گفتههای وی نیستند اما سرانجام پس از کنار هم گذاشتن واقعیتهای مختلف به این نتیجه میرسند که حق با فرزندشان است. این خانواده برای رهایی همیشگی از دست مادربزرگ، با عجله به استرالیا مهاجرت کرده و برای همیشه در آنجا ساکن میشوند. سالها بعد که مادربزرگ با زندگی وداع میکند، روحش در بیابانهای استرالیا به دنبال جو و پدر و مادرش میگردد.