پنجرهای رو به پاییز
داستانهای فارسی - قرن 14
کتاب حاضر، قصّة زندگی دختری به نام «شقایق» است که آن را برای یکی از دوستان جوانش «سیمین» تعریف میکند. «شقایق» در روستایی و در خانوادهای پر جمعیت زندگی میکند. او در حالی که سرمست نوجوانی و آرزوهای رویایی و دکتر شدن است، با اصرارهای مادر به ازدواج تن میدهد. ازدواج او با بیهودگی و خلاء عشق آغاز میشود و با تحمّل ادامه پیدا میکند. او در طول زندگی مشترک دارای سه فرزند به نامهای «سامان»، «سارا» و «سوگل» میشود. در این مدّت او به تحصیل ادامه میدهد و وارد دانشگاه میشود و بعد از فارغالتحصیلی، به عنوان دبیر مشغول به کار میشود. بعد از مدّتی، همسر او به طور ناگهانی و بر اثر سکتة قلبی فوت میکند. بعد از مراسم سوگواری، «شقایق» در بیمارستان با دیدن پزشکی به نام «فرشید»، عاشق وی میشود. با علاقهمند شدن «فرشید» به وی، فصل جدیدی در زندگی «شقایق» آغاز میشود و او در مدت مدّت کوتاهی معنای عشق را درک میکند، امّا با مرگ «فرشید» دلخوشی او هم به پایان میرسد.