روزهایی که با او گذشت
هفده ساله بودم که دبیرستان را به پایان رساندم و امیدوار بودم که بتوانم به دانشگاه بروم، ولی پدرم از همان ابتدا با این موضوع مخالفت کرد. از نظر او من نیز باید مانند دیگر دختران کشورم خانهداری، ازدواج، بچهداری و... میکردم و نیازی به تحصیل بیشتر نداشتم. سعی کردم با مقاومت، بیماری، رنجوری و... پدرم را راضی کنم و بالاخره توانستم اجازۀ او را برای ادامۀ تحصیل به صورت مکاتبهای کسب کنم. علاوه بر دروس دانشگاهی به شعرگفتن هم علاقه داشتم و چندینبار اشعارم را در مجلات مختلف به چاپ رساندم و این کار باعث عصبانیت فامیل و به خصوص عمویم شد؛ چرا که آنها تصور میکردند با این کار آبروی خانوادگیمان به خطر میافتد. پس از دو ماه تحصیل مکاتبهای به نتجیهای نرسیدم و تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم، ولی این بار با مخالفت و سختگیری شدید پدر مواجه شدم و به ناچار تحصیل مکاتبهای را نیز کنار گذاشتم. در همان روزها بود که شنیدم آلفرد ـ پدر دخترعموی مادرم ـ از فرانسه به دمشق میآید و مدتی مهمان ماست. تصمیم گرفتم توجه او را به خود جلب کنم، چرا که ازدواج با او میتوانست مرا به آرزویم برساند.