ایفای نقش در سرنوشت
این رمان تخیلی، حکایت دو نوجوان به نام "لیلا" و "علی" است که در دهکدهای نزدیک تهران زندگی میکردند. هر دو زیبا بودند؛ لیلا وجاهتی زنانه داشت و علی با چشمان درشت و سیاهش توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. آن دو دلدادهی یکدیگر بودند اما حجب و حیا مانع از آن بود که با یکدیگر جز سلام سخنی گویند. تنها چشمانشان رازدار نبود و مکنونات قلبی آن دو را فاش میکرد... تاکید نویسنده در این داستان بر توانایی انتخاب و ارادهی آدمی است که میتواند سرنوشت او را رقم بزند.