اصحاب کهف
قرآن - قصهها / اصحاب کهف - داستان
«دقیانوس» پادشاه ستمگر روم بود که در زمان سلطنتش مردم را مجبور به پرستش بتها میکرد و هر کس از این کار سر باز میزد به دستور او کشته می شد. به همین دلیل عدهای از پیروان مسیح(ع) ناگزیر شدند که اعتقادات خود را پنهان کنند. در این میان 6 نفر از اشرافزادگان درباری که پنهانی مسیحی شده بودند برای آن که مجبور به پرستش بتها نباشند، شبانه از شهر خارج شدند و در راه با یک چوپان و سگش همراه شدند و به غاری پناه بردند و به خوابی عمیق فرو رفتند که سیصد سال به طول انجامید. از طرفی دقیانوس وقتی این خبر را شنید سربازانی را برای یافتن آنها فرستاد، اما هر چه گشتند نتوانستند آنها را بیابند. دو تن از درباریان پنهانی ماجرای آنها را بر لوحی فلزی نوشتند. سرانجام پس از سیصد سال آنها از خواب بیدار شدند و پس از رفتن یکی از آنها به شهر برای تهیهی غذا از خواب طولانی خویش آگاه شدند. سپس از خداوند درخواست کردند که همچون گذشته به خواب بروند. خداوند نیز دعایشان را پذیرفت. سپس به دستور پادشاه آن زمان عبادتگاهی در آن مکان ساخته شد و آنان به نام یاران غار یا اصحاب کهف مشهور شدند.