پرواز پروانهها
«ریحانه» دختری زیبا بود و در خرمشهر زندگی میکرد. او در کودکی شاهد انقلاب و شهادت برادرش بود، نیز در جنگ تحمیلی اسارت پدر و سالهای انتظار را تجربه کرده بود. در سالهایی که او با مادر خود به تنهایی زندگی میکرد، تنها همدم آنها دوستش «فرشته» و برادر او «فریبرز» و مادر فرشته بود. بعد از جنگ ریحانه در رشتة روانشناسی و فرشته در رشتة پزشکی پذیرفته شدند و به تهران آمدند. فریبرز برای تحصیل در رشتة طراحی مدارهای الکتریکی به آمریکا سفر کرد و بعد از گرفتن مدرک به ایران بازگشت. او که سالها دل در گروه عشق ریحانه داشت، سرانجام عشق خود را ابراز کرده و آن دو با هم عهد بستند که نسبت به عشقشان وفادار بمانند، اما در مدتی که فریبرز برای تکمیل کارهای خود به آمریکا بازگشت، تصادف کرد و حافظة خود را از دست داد. در این مدت منشی شرکت «یلدا» از او مراقبت میکرد در حالی که ریحانه بیصبرانه انتظار فریبرز را میکشید، فریبرز با منشی نامزد کرد و به ایران بازگشت. در این مدت ریحانه که خود را شکستخورده میدید با فردی به نام «محمد» نامزد کرد. فرشته تمام ماجرا را برای فریبرز تعریف کرد. او با یادآوری عشق خود به ریحانه از یلدا جدا شد و دوباره سراغ ریحانه رفت. حالا ریحانه در انتخاب بین محمد و فریبرز سرگردان است.