انگشتر مینا
«مینا» صبح زود سوار ماشین پدر شد تا به مدرسه برود. در راه انگشتر طلاییاش از جیبش افتاد و به همین دلیل آن را داخل کیفش گذاشت. در مدرسه، دوستش «زهرا» برای شوخی کیف او را برداشت و بعد از مدتی به او داد. ناگهان مینا متوجه شد که انگشتر داخل کیف نیست. او عصبانی شد و به دوستش تهمت زد. زهرا خیلی ناراحت بود چون او انگشتر را برنداشته بود. بعد از مدرسه مینا ماجرا را برای مادرش بازگو میکرد که پدر از راه رسید و انگشتر را که در ماشین افتاده بود به مینا داد. مینا نیز برای عذرخواهی از زهرا با مادرش به خانۀ آنها رفت. کودکان در این کتاب در قالب داستان میآموزند که دربارۀ مسائل زود قضاوت نکنند. و برای این کار کمی بیشتر تامل کنند.