راز شبهای بیابان
داستانهای فارسی / صحرا و بیابان - زندگی و بقا / چشمهها - داستان
هنوز چشمانش را باز نکرده بود که توده برف سنگینی روی سرش ریخت. احساس شادابی و خنکی عجیبی میکرد. حس میکرد پر آبتر شده و برای همین، با افتخار، خودش را جمع و جور کرد و از میان کوه به پایین سرازیر شد. مسیر کوه پر بود از یخهای بزرگ و کوچک که روی آنها سُر میخورد و بازی میکرد. هر سال بهار، جوهای کوچک پایین کوه با هم قرار میگذاشتند تا یکی شوند و به شکل یک رود بزرگ به دیدار مردم بروند و آنها را خوشحال کنند.