بندانگشتی (نمایشنامه): بر اساس قصههای عامیانه
نمایشنامه فارسی - قرن 14 / نمایشنامه کودکان
"مرتضی خان" و "پریچهر بانو" پس از سالها، صاحب چهار فرزند میشوند که آخرین آنها بسیار ریز و به اندازهی یک بند انگشت است. مرتضیخان همصدا با فامیل بر این عقیده است که برای حفظ آبرو، باید بندانگشتی را از خانه دورکرد. اما پریچهر بانو که حاضرنیست کودکش را از خود جدا کند او را برداشته و راهی کوه میشود. با گذشت سالها، پریچهر و بندانگشتی با سختی زندگی را میگذرانند، در حالی که سه کودک دیگر در آسودگی کامل بزرگ میشوند. تا این که روزی "دیو" وحشتناکی به شهر حمله کرده و دختر مرتضیخان را با خود میبرد. دو پسر مرتضیخان سعی میکنند، خواهر خویش را از دیو بازپس بگیرند، اما هر دو در چنگال وی گرفتار و اسیر میشوند. روزی بندانگشتی خبر ظلم و ستم دیو را شنیده و تصمیم به جنگ با او میگیرد، او با به دست آوردن شیشهی عمر دیو و شکستن آن، خواهر و برادرهایش را نجات میدهد. طی این ماجرا بندانگشتی خواهر و برادرهایش را شناخته و پس از آن همگی با خوشی با یکدیگر زندگی میکنند.