ماجرای شب چله
شب چله است و برف زیادی باریده است. بیبی رعنا روی کرسی خوردنیهای خوشمزهای چیده است. مهمانها یکییکی میآیند و زیر کرسی گرم میشوند. همه آمدهاند به جز خانم گاو. بیبی رعنا که نگران خانم گاو است فانوسش را برمیدارد و به طرف اسطبل به راه میافتد. وقتی وارد میشود خانم گاو را نمیبیند. صدایش میزند اما جوابی نمیشنود. بعد به انبار میرود اما خانم گاو آنجا هم نیست. او گوشه و کنار حیاط و باغ را میگردد ولی خانم گاو هیچجا نیست. بیبی رعنا که نگران است و گمان میکند خانم گاو را دزدیدهاند. ناگهان چشمش به اتاقک کنار پلهها میافتد. توی آن اتاقک، یک گوشهاش هیزم چیده شده و گوشهی دیگر اجاقی قرار دارد که همیشه آتش آن روشن است. به طرف اتاقک میرود. وقتی در را باز میکند ناگهان خانم گاو را میبیند و میگوید "تو اینجا چکار میکنی" خانم گاو با شرمندگی میگوید "چون اینجا گرم بود آمدم و گوسالهام را اینجا به دنیا آوردم" بیبی رعنا نیز با خوشحالی شالش را به دور گوساله کوچولو میپیچد، بغلش میکند و میگوید: "برویم که همه نگران و منتظرند".