یک داستان محشر
داستانهای اجتماعی
وقتی «ژوزف» خیلی کوچک بود پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت، اما با بزرگ شدن ژوزف روانداز روز به روز کهنهتر میشد. او روانداز را به پدربزرگ سپرد و او توانست از روانداز یک کت تهیه کند، اما کت نیز روزبهروز به ژوزف کوچکتر میشد، پس از آن پدربزرگ از کت یک جلیقه و بعد از کهنه شدن جلیقه از آن یک کراوات درست کرد. کراوات هم دیگر کهنه شده بود و پدربزرگ از کراوات یک دکمة کوچک درست کرد. پس از مدتی ژوزف دریافت که دکمهاش گم شده است. دیگر پدربزرگ نمیتوانست از هیچچیز، چیزی درست کند. تنها چیزی که از دکمه مانده بود این بود که ژوزف توانست از آن یک داستان محشر بنویسد.