مورچهای که سیر نمیشد
حشرهها - داستان / داستانهای حیوانات / خواندن - علاقه
در یک جنگل زیبا در میان شاخههای یک درخت بزرگ، عنکبوت پیری زندگی میکرد که تجربههای فراوانی داشت و به جاهای مختلفی سفر کرده بود. در نزدیکی استراحتگاه عنکبوت مورچة کوچکی لانه داشت که هر روز همانند حیوانات دیگر از لانهاش بیرون میآمد، اما در طول روز چند برابر خودش غذا به لانه میبرد. روزی عنکبوت کنجکاو از او علت جمعآوری این همه غذا را پرسید و مورچه در جواب به او هشدار داد که بالاخره زمستان میآید و دیگر غذایی یافت نمیشود. ما باید اکنون که هوا گرم است به فکر غذای زمستان باشیم. روزها گذشت و کمکم پاییز از راه رسید؛ در حالی که مورچه هنوز مشغول جمعآوری غذا بود. ناگهان باران تندی شروع به باریدن کرد و مورچه در سیلاب ناپدید شد. عنکبوت ناراحت بود، زیرا کاری از دستش برنمیآمد. پس از آن عنکبوت سوار بر پشت یکی از پرندگان مهاجر به سرزمینهای گرم مهاجرت کرد.