لطفا بیدارم نکن ...
داستانهای فارسی - قرن 14
دست فرو کرده بود توی کاسه فاضلابیِ توالت و عقربههای ساعت مچی دست فرشته؛ که گردش عمر زندگی مشترک من و او را نشان میداد، از کار ایستاده بود. بستنی میخوردم. پشت در توالت، به فرشته گفتم: این بستنی، داغترین بستنی عمرم بود و فرشته گفت: همه شماره تماسها پاک شدند؛ و من مُفم را بالا کشیدم: اگر روزی پسردار میشدم، توصیه میکردم هیچ وقت به زنان توی خیابان دل نبندد. صدای ناله زخمههای سه تار از تابلوی نقاشی پیرمردی که خاکستری بود، میآمد. ناخن انگشت اشاره روی سیم سُل مینواخت و نرمی نوک انگشت سبابه، روی نت می رعشه میزد.