زیلوی میبد
زیلوها - ایران - یزد / داستانهای فارسی
«زینب» و «سحر» دو دوست هستند که هیچکدام حس خوبی نسبت به نشستن روی زیلو ندارند. یک روز زینب به همراه سحر به خانه مادربزرگ سحر میروند و روی زیلوی خانه مادربزرگ مینشینند و سحر فلسفه بافت این زیلوها را از او میپرسد، مادربزرگ شروع به توصیف میکند: «اون قدیما تو بشنیخان هر موقع یه نوزاد پسر به دنیا میآمد یک نهال توت میکاشتند تا وقتی که بچه بزرگ شد آینده شغلیاش تأمین باشد، تنه درخت توت را برای ساختِ دار زیلو استفاده میکردند و ...».