دستهای من در همین نزدیکی است
مهدویهزاوه، رضا، 1348 - - یادداشتها، طرحها و غیره
چشمانم را میبندم. به یازده سالگیام پناه میبرم. صبح عید است. کارتون قصههای سندباد میبینم. در آینه به خودم میگویم وای 15 روز تعطیلیم. مادر، خنده کنان پنجره آشپزخانه را تمیز میکند. برادرم لباسهای عیدش راپوشیده. بابا رفته بیرون که ماهی قرمز بخرد. لحظه تحویل سال ظهر است. بوی سبزی پلو با ماهی در خانه پیچیده است. برادرم تقویم را برهم میزند که بفهمد چه روزهایی تعطیل است. عیدها، نوای آهنگران است. به شمال نمیرویم. فقط تخیل میکنیم. بزرگ میشویم. به دانشگاه میرویم. سال 80 مادر به آسمان میرود. سالهاست که بابا بازنشسته شده، لباسهای نظامیاش حالا دیگر لابد پوسیده شده است.