ماجراهای جورج میمون بازیگوش: کامیون حمل خاک
داستانهای تخیلی
جورج یک میمون خوب و بازیگوش بود. یک روز صبح او صدای عجیبی از پشت پنجره شنید. آن صدا، صدای کواک اردکی بود که پنج جوجه اردک به دنبال او راه افتاده بودند. جورج بازیگوش میخواست بداند که آنها کجا میروند. بنابراین به دنبال آنها راه افتاد و به پارک رسید. او در پارک یک ماشین بزرگ حمل خاک دید. جورج اردکها را فراموش کرد و به تماشای کامیون ایستاد. او فکر کرد که نشستن داخل کامیون باید جالب باشد. هیچکس داخل کامیون نبود و پنجره کاملا باز بود. جورج که نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد، داخل کامیون رفت و ماجراهایی برای او اتفاق افتاد که در این کتاب برای گروه سنی «ب» و «ج» به تصویر کشیده شده است.