عروسی شاهزاده خانم
داستانهای تخیلی
در سرزمینی دور به نام سرزمین اقاقیها، پادشاهی حکومت میکرد که دختر مهربان و زیبایی به نام «خاتون» داشت. همهی درباریان پادشاه، خاتون را شاهزاده خانم صدا میکردند. شاهزاده خانم، دوست بسیار کوچکی به نام «پاشنه طلا» داشت که در همهی کارها به او کمک و معمولاً همهی مشکلات وی را نیز حل میکرد. پاشنه طلا تنها دوستی بود که تمام لحظات شبانهروز، در کنار خاتون بود و یک لحظه هم او را تنها نمیگذاشت. یک روز که خاتون به باغ گلها رفته بود تا یک دسته گل برای خود بچیند از داخل یکی از گلها، پاشنه طلا بیرون آمده بود. یک روز پادشاه سرزمین رازقیها که در همسایگی سرزمین اقاقیها بود ـ به همراه پسرش به سرزمین اقاقیها آمد. شاهزاده خانم به پسر پادشاه علاقمند شد و هنگام مراجعت پسر پادشاه، شاهزاده خانم غمگین و ملول شد، اما پاشنه طلا چارهای اندیشید که اوضاع تغییر داد.