شغال دانا
داستانهای حیوانات
در دشت سرسبز و بر روی درخت کهنسالی کلاغی به همراه جوجههایش زندگی خوشی را میگذراند، تا این که روزی ماری بدجنس به آن دشت آمده و در کنار درخت برای خود لانهای ساخت. روزی شغال ـ دوست قدیمی کلاغ ـ نزد او آمد و وقتی او را ناراحت دید، علت را جویا شد. کلاغ گفت: "من با علاقۀ تمام تخم میگذارم و روزها بر روی آن میخوابم تا صاحب جوجه شوم، اما همین که برای تهیۀ غذای جوجههایم از لانه بیرون میروم، مار بدجنس از درخت بالا میآید و جوجههایم را میخورد". شغال پس از شنیدن سخنان کلاغ فکری به ذهنش رسید که باعث شد کلاغ از دست مار بدجنس خلاص شود.