در بشری هیچ سدری تنها نمیماند
داستانهای فارسی - قرن 14
در همان رستوران همیشگی نشستهام. همآنجای همیشگی و همان پیشخدمت همیشگی، با مردمانی که گویی با عبور از در ورودی، از مرز میان دو کشور میگذرند. به یاد دارم که سالها پیش، مردی میانسال که با دوست مراکشیاش به این جا آمده بود، دستانش را رو به آسمان برد و با وجد بسیار گفت: در هر نقطه از فرانسه که باشم، باید شبها به این رستوران بیایم، آن لحظه که در را باز میکنم و پا به داخل میگذارم، گویی وطن را در آغوش گرفتم ام. این جا، گرمایی شبهای لبنان را برایم میسازد.