بگذار باران لحظههایت باشم
داستانهای فارسی - قرن 14
این کتاب، داستانی از دلدادگی چند جوان است که در زندگی روزمرهی خود عشق را جستوجو میکنند. یکی مییابد، اما میترسد و دیگری عشق را حس میکند و میگریزد. در بخشی از این رمان کوتاه میخوانید: «بارون آرومآروم شروع به باریدن کرد. دستم را از پشت، ستونِ بدنم کردم و کمی خودمو عقب کشیدم و از سر دلتنگی سرمو رو به آسمون گرفتم و با صدای بلند فریاد زدم: خدایا وقتی نیست انگار قلبم رو گم کردم. صدایی از پشتِ سرم شنیدم که نفسم را به شماره انداخته، نگران نباش جاش امنه...».