فراری
داستانهای فارسی - قرن 14
صدای شلیک به گوشش رسید، سر جای خودش میخکوب شد. تمام بدنش میلرزید و چشمهایش گشاد شده بودند. نگاهش روی جای گلولهای که به سمت چپ سینهاش فرو رفته بود میخکوب شد که از آن خون با فشار فواره میزد. با اینکه درد نداشت، اما میدانست داره می میره. ناگهان اطرافش پر از صداهای بلند و تیز آژیر، آمبولانس و فریاد مردم شد و دیدش به رنگ سرخ در اومد. دستی روی شانهاش نشست و اون قدر فشار داد که زانوهاش خم شد و با سری گیچ، به داخل حفره تاریک زیر پاهاش سقوط کرد.