جاده بید مجنون
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
مرتضی برای چند ثانیه نگاهش روی صورت نرگس خشک شد و بعد نشست. نرگس به بازی بچهها خیره شده بود. صورتش پر از خنده شده بود؛ اما خودش متوجه نبود. مرتضی داشت او را نگاه میکرد؛ اما باز هم متوجه نبود. نرگس توی حال خودش بود و داشت توی خودش کیف میکرد که مرتضی گفت: به خاطر بچهها گفتی اینجا بشینم؟ نرگس جا خورد. خنده از صورتش محو شد رنگش سرخ شد.