کوچه 38: مجموعه داستانهای کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
مادربزرگ نشسته بود و فکر میکرد و زیر لب زمزمه، به گذشتههای دور، به روزهای نوجوانیاش شاداب و بانشاط این ور و آن ور میپرید و سوار بر اسب، صخرهها را پشت سر میگذاشت و آن دوردستها زمین کشاورزی را که به کمک دخترش گندم کاشته بود، درو و بعد دستهدسته میکردند که کاملاً خشک شود. بعد در یک روزی که باد بود، آن را میکوبیدند. دانه از ساقه جدا میشد. آن را توی کیسه میکردند و گاه آن را داخل چادر شب میبستند و چند بار آن را بار اسب و الاغ میکردند به منزلشان که در روستا بود میبردند.