ستارههای سرنگون
داستانهای فارسی - قرن 14
تو که سالها با من هستی و از بدشانسی و بدبختی من خبر داری چرا؟ زن اولم که بیچاره چقدر زجر باردار شدن را کشید و نگاه تحقیرآمیز فامیل را تحمل کرد و دم نزد. گر چه من هم کاری نکردم که فکر کند من از این که او بچه دار نمیشود ناراحتم. واقعاً هم ناراحت نبودم. وجود خودش برایم مهم بود. دختری که تا چشم گشود یتیمی و بی مادری را در آن خانه مزه کرد. در حالی که صدایش غمگینتر و آرام تر شده بود، ادامه داد چقدر شبانه روز در آن خانه زحمت کشید و نگذاشت کسی به حریم عفت او تجاوز کند و چقدر از وقار و زیبایی او تعریف کرد و گفت: اگر به خاطر مادرت نمود که طاقت ناراحتی او را نداشت او را به عنوان دخترش به خانه میآورد تا از آن خانه نجاتش بدهد.