طعم تلخ خرما
ما در روستایی در خرم شهر زندگی میکردیم. در همان روزهایی که جنگ شروع شده بود پدرم مجبور شد تا به جبهه برود. دیر به دیر او را میدیدم. صدای خمپارهها روز به روز نزدیکتر میشد تا این که یک روز دایی به خانهمان آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادر طلاهایش را فروخت تا توانستیم در کرمانشاه یک خانه بخریم. مدرسهام عوض شده بود، ما جنگزده بودیم و بچههای کلاس طوری به من نگاه میکردند که انگار بیماری خاصی دارم. طولی نکشید تا آنجا را هم بمباران کردند. باز هم مجبور شدیم به خانه مادربزرگ برویم. روزی پدر آمد، اما دیگر لبخندی نمیزند حالش خیلی بد شد. عمه و مادرم او را به تهران بردند چند روز بعد ما هم رفتیم. به پدر گفتم: چرا موهایت ریخته است، گفت: چیزی نیست به خاطر شیمیدرمانی است تا حالم خوب شود. فردای آن روز به خانه مادربزرگ برگشتیم. در را زدند و خبر شهادت پدر را رساندند. دنیا پیش چشمان من تیره و تار شد. پس از این ماجرا من و مادرم و دیگر خواهر و برادرانم به شهرمان بازگشتیم؛ حالا مثل خرابه بود. همگی روی خاکها نشستیم و بدون خجالت گریه کردیم. کتاب دربردارنده خاطرات نگارنده از سالهای آغازین جنگ و اشغال خرمشهر در قالب داستان است. وی در آن زمان در کلاس پنجم دبستان تحصیل میکرد.